خیلی ساله دیگه نامه نمیده..

ساخت وبلاگ
نمی‌دانم عجوزه اسمی‌ست که فقط به پیرزن‌ها می‌گویند یا نه ولی این روزها عجوزه‌ای بیش نیستم. یادم می‌افتد همیشه از هواپیما می‌ترسیدم. از این که زمین ِ سفت زیر ِ پایم نباشد می‌ترسیدم و نفسم بند می‌آمد. کم سوار هواپیما نشدم ولی هربارش، ترسی کنارم نشسته بود و توی صورتم می‌خندید. به امیدهای واهی زنده‌ام و خودم را حتی نمی‌توانم به این امیدهای واهی سرگرم کنم یا حتی به شادی‌های توخالی یا حتی به هرآنچه که شما زندگی می‌نامیدش. و تنها اتصال خویش به این امیدهای واهی و تمام نقطه‌ی اتصالم به کمی حس زنده بودن همین (مثلا) زبان خواندن است. خبری از هیچ نوع کورسوی امید نیست و سرگردان در هزاران لحظه و هزاران نورون‌های مغزی ِ حامل یک‌سری افکار ِ پریشان، روز را به شب و شب را به روز وصلت می‌دهم.باران/نیمه‌های شب/تصویر یک خیالنیمه‌های شب است. شاید حوالی ساعت سه بامداد. درون هواپیما نشسته‌ام. نمی‌دانم چه فصلی از سال است ولی فضای هواپیما برایم سرد است. در زندگی کم پیش نیامده فضای اطرافم برایم سرد باشد. با این سرماسرمام شدن آشنایم. ولی هم‌چنان فضای هواپیما برایم سرد است و دندان‌هایم‌، ضرب گرفته‌اند. قرار است این هواپیما بلند شود و برای اولین و آخرین‌بار مرا از ایران بیرون ببرد. هواپیما بلند می‌شود. هم سردم است، هم سوار هواپیمای همیشه ترسناکم، هم زندگی‌ام را روی زمین گذاشته‌ام و در حال دور شدنم، هم تهران فقط شب‌ها و فقط از بالا قشنگ است، هم دلم درد می‌کند، هم می‌ترسم، هم احساس می‌کنم چیزی ندارم، هم احساس تنهایی می‌کنم، هم قلبم دیگر نمی‌خواهد درون قفسه‌ی سینه‌ام بماند، هم Archive - again درون گوشم پخش می‌شود... خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....ادامه مطلب
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 11:40

مشکل‌ها مشخص‌اند.. راه‌حل‌ها مشخص نیستند!می‌دانم. نمی‌خواهد دوباره بگویید. تقصیر خودم است که اینگونه است.اینکه همچنان گمان می‌کنم حرف‌ها کودکانی معصومند و باورشان می‌کنم تقصیر هیچکس نیست جز من..اینکه همچنان کلید ِ این در ِ قفل‌شده را درون جیبم پنهان کرده‌ام و گه‌گداری در را باز می‌کنم تا نوری به درون بتابد و بعد خانه‌ام پر از حشره می‌شود تقصیر کسی نیست جز من..اینکه هنوز کلید را درون اقیانوس پرتاب نکرده‌ام تقصیر من است...بقیه بی‌گناه‌اند. تقصیری ندارند. همیشه همانجوری بوده‌اند که بوده‌اند.. دقیقا پا جای رد پای همدیگر می‌گذارند و همان مسیرها را تکرار می‌کنند.. این منم که گوشه‌ی خیابان ایستاده‌ام و انگشت شصتم را بالا نگه داشته‌ام و نمی‌بینم سوار چه ماشینی می‌شوم...من در حال و هوای زندگی ِ خودم به سر می‌برم. گاهی که از وسط خیابان رد می‌شوم حواسم نیست که وسط خیابانم، حواسم به بوییدن ِ یک برگ ِ گل ِ تازه خیس شده از باران است.. وقتی که حرف‌هایی می‌شنوم حواسم به این نیست که دارم باورشان می‌کنم، حواسم به مزه‌مزه کردن ِ آن حرف در تک‌تک روزهای زندگی‌ام است... حرف‌ها در ذهن ِ من داستان‌های زیبا خلق می‌کنند. قصه می‌شوند، امید می‌شوند.اینکه من به عمیق‌ترین لایه از یک داستان رسیده‌ام و دارم بچه‌هایم را شیر می‌دهم، برگ ِ گل‌های گلدان‌های آبی‌ام با دست نوازش می‌کنم و به خوابیدن محبوبم خیره شده‌ام و ناگهان یک چکشی در هوا به پرواز درمی‌آید و کوبیده می‌شود به یک شیشه عطر زنانه که تقصیر من نیست... همین است که می‌گویم در این دنیا نمی‌گنجم، برای این دنیا و مناسب ِ بودن در چنین اجتماعی نیستم.. مثل این می‌ماند کودکی چهارساله باشم و در یک سمینار با موضوع "مفهوم پوپولیسم" مجبورم کرده‌اند که بنشینم.. می خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....ادامه مطلب
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 26 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 15:35

موهایت را کنار هم که نزنی قصه آغاز خواهد شد. سال‌هاست تمام شخصیت‌های این قصه مُرده‌اند و اما هنوز یک راوی ِ آواره درحال نقل داستان‌هایی تکراری‌ست. هر صبح از خواب بیدار می‌شود چای را برای چشم‌هایت دَم می‌کند، پرده‌ها را کنار می‌زند، پنجره را باز می‌کند تا رد نور بیفتد در اتاق و بعد خودش می‌رود گوشه‌ای از خانه پنهان می‌شود و چشم می‌گذارد.بیدار می‌شوی و دنبال قرص‌هایت می‌گردی. نه می‌فهمی رد نور روی صورتت پاشیده و نه بوی چای تازه دم به مشامت می‌رسد. بلند می‌شوی و خون‌های جا مانده از شب قبل را از روی صورتت پاک می‌کنی. دفترچه یادداشت خواب‌هایت را برمی‌داری و نام یک قاتل و یک مقتول جدید را به آن اضافه می‌کنی. می‌خواهی به یاد بیاوری ولی نمی‌توانی. چشم می‌بندی، زور می‌زنی اما تمام تصاویر ِ محو، محو و محوتر می‌شوند. می‌ترسی هرچقدر بیشتر تلاش کنی به یاد بیاوری بیشتر از یادت فرار می‌کنند. خسته می‌شوی. می‌خواهی دوباره بخوابی. دوباره می‌خوابی.از جایی که پنهان شده بود بیرون می‌آید. پنجره را می‌بندد، پرده‌ها را دوباره پخش می‌کند. رد تمام نورهای افتاده درون خانه را می‌کُشد. چای تازه دم را می‌کُشد. در خانه راه می‌رود. خودش را می‌کُشد. روزی چندبار خودش را می‌کُشد و نه تو به خاطر می‌آوری و نه خودش از یادش می‌رود.در سال‌ها پیش مانده است. نمی‌داند انسان‌ها چه فرقی کرده‌اند، نمی‌داند حتی اگر پا بیرون بگذارد چیزهایی که در ذهنش زمانی آشنا بوده‌اند را می‌بیند یا نه.سهمیه‌ی نفس کشیدن روزانه‌اش 22 بار است. نفس‌هایش را می‌شمارد. بین نفس ِ هفتم و نفس ِ بعدی چیزی را به یاد می‌آورد. خاطره‌ی تازه به یاد آورده شده را مزه مزه می‌کند. نفسش بند می‌آید. تو خوابی. در خواب نفس تو هم بند می‌آید. معلوم نیست در خواب ب خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....ادامه مطلب
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 14:19

صدای بال زدن یک پرنده می‌آید و این یعنی to speak of solitude در حال شروع شدن است..در سال 2012 تعدادی نُت پشت سر هم ردیف شده‌اند تا بتوانند سال‌های سال با من باشند و هر بار مرا بمیرانند و از بین ببرند..ساده بگویم. غمگینم و ناامید. خسته‌ام و انگار تازه به اول راه رسیده‌ام. راهی پر از پیچ و خم و سنگلاخ و تاریک که معلوم نیست قدم بعدی‌ات روی چه چیزی فرود می‌آید.غمگینم و واقعا با هیچکسم میل سخن نیست. همانطور که هیچ وقت نبوده. گاهی نیاز دارم یک انرژی افزوده‌ای به من تزریق کنند تا حتی به غلط و حتی به الکی، انرژی ِ بی‌شماری در خویش حس کنم. یک انگیزه‌ای که با خود گمان کنم می‌توانم کون ِ دنیا را پاره کنم!صدای بال زدن یک پرنده می‌آید و این یعنی to speak of solitude دوباره پخش می‌شود...در برابر اتفاقات ِ سهمگین و بد، در برابر حتی اتفاقاتی که اندک سرخوشی‌ای در آن‌ها نهفته است و حتی در برابر انسان‌ها سال‌هاست که سکوت پیشه کرده‌ام. من زبان خویش بریده‌ام و گوش‌هایم را چهارتا کرده‌ام و هر چهار گوشم را در اختیار صدای موسیق‌ قرار دادم. موسیق، نه موسیقی.. قطعات ِ پریشان و پراکنده‌ی ذهن و جان مرا تنها موسیق است که می‌تواند یک جا جمع کند و همه را دور آتش قرار دهد تا دسته‌جمعی باهم عزاداری کنند.. تکه‌هایی که هر کدام در گوشه‌ای از تاریخ و لالوهای مکان جا مانده‌اند را با موسیق کنار هم می‌نشانم..من تکه‌پاره‌تر از آنم که بتوانم مثل میلیون‌ها انسان معمولی به زندگی بچسبم و جلو بروم..صدای بال زدن یک پرنده می‌آید و این یعنی to speak of solitude سه‌باره پخش می‌شود...نمی‌دانم. من نمی‌دانم چطور می‌توانم خودم را با این زندگی وفق دهم. چطور با بشر و بشریت که مرگ بر آن باد هم‌صحبت شوم. چه کسی می‌تواند شریک لحظه‌ها خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....ادامه مطلب
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 12:04

دیشب چهار خواب طولانی دیدم.. که در انتهای سه‌تای آن‌ها کشته شدم.. اینهمه در بیداری بمیری و باز در خواب هم مرگ دست از سرت برندارد.. خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 17:53

انسانی که کم می‌آورد به هر ریسمان پوسیده‌ای چنگ می‌اندازد. برایش مهم نیست آن ریسمان به جایی وصل باشد یا نه. فقط می‌خواهد دستش را به چیزی بگیرد تا شاید کمی امید به خودش تزریق کند. امیدهای واهی، خواسته‌های نشدنی...من انسانی هستم که کم آورده و حتی ریسمانی دور و برم نمی‌بینم که به آن‌ها چنگ بزنم و کمی بالاتر بروم.هر لحظه و هر روز سقوط است و سقوط.معنای دوست داشتن، معنای امید، معنای پیروزی، معنای دلخوشی، معنای تمام آن چیزهایی که برای انسان زیباست برای من از بین رفته است. نه می‌توانم دوست بدارم، نه می‌توانم به این آینده امیدوارم باشم، نه پیروزی برای خودم و زندگی‌ام متصورم و نه دلخوشی‌ای برایم وجود دارد.من هرروز زندگی می‌کنم در وسط یک سیاهی بزرگ. وسط یک سیاهچاله‌ای که هر لحظه بیشتر مرا در خود فرو می‌برد و هر لحظه بیشتر لجن روی سرم می‌ریزاند. خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....ادامه مطلب
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 17:53

"آینده تاریک است"اتفاقاتی هست که انسان را در لحظه‌ای که رخ می‌دهد از آینده می‌ترساند. این ترس ناشی از ناآگاهی از آینده است. طوری که گمان می‌کنی این اتفاق می‌تواند برای تو حسن ختام زندگی باشد. در صورتی که نمی‌‎دانی شاید همین اتفاق بتواند سبب خیر شود و تو را به جایی بهتر برساند. تا آینده نیاید مشخص نمی‌شود.هر اتفاقی باعث می‌شود مسیر زندگی‌ات دستخوش تغییر شود. و تو هیچ‌گاه نمی‌دانی آخر قصه چه خواهد شد و به کجا ختم می‌شود. باید دل قوی داشت و صبر کرد و دید تا چه می‌شود. دست روزگار ما را به کدامین نقطه از این عالم هستی می‌برد. "انسان‌ها منزجرکننده‌اند"گاهی باید انسان‌ها را به حال خود گذاشت. بگذاری در همان توهمی که دارند بمانند. تمام حرف‌های عالم تا به حال زده شده. رای دادگاه پیش از دفاع ِ متهم صادر شده. دفاعیه‌ها ارزشی ندارند. تو نمی‌توانی سر قضیه‌ای از خودت دفاع کنی، نمی‌توانی مشخص کنی که حقیقت کدام است، چون گوش‌ها کر شده‌اند و همه حق به جانب‌اند. هنوز گاهی حس می‌کنم مناسب زندگی در میان ِ این جماعت نیستم. هنوز گاهی حس می‌کنم لیاقت عده‌ای تنها یک تُف است و بس."بهمن"امروز اول بهمن یک هزار و چهار صد و یک است. خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....ادامه مطلب
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 17:53

چه کنم؟ میان این جنگ ِ مداوم باید طرف چه کسی را بگیرم؟ شمشیرم را به کدام طرف برقصانم؟چقدر تمام موانع و تمام دشت‌های فراخ پیش رو را از نظر بگذرانم تا به جوابی برسم؟ به سمت شرق شمشیر می‌کشم و با اولین قطره‌ی اشک شمشیر خویش را روی سینه‌ام می‌گذارم و فشار می‌دهم.با یقین و اطمینان تمام مسائل را حل و فصل می‌کنم و باز فصل بعدی به بن‌بست می‌رسم. وی نمی‌خواهد و نباید از کلمه‌ی "باید"ی که به صورت امری باشد در این متن استفاده کند! روی روزهای زندگی خط می‌اندازم و صورت و جان ِ خویش را خط‌خطی می‌کنم. از غم و بی‌چارگی در پوست خویش نمی‌گنجم و دلم می‌خواهد تمام لباس‌هایم را، تمام سلول‌های تنم را، تمام متعلقات احمقانه‌ام را دربیاورم و بدوم.. آنقدر بدوم و دور شوم که دیگر این قوزک پا یاری دویدن نداشته باشد و بیفتم.. تبدیل به خاک شوم. باران ببارد و دوباره جوانه بزنم. دوباره رشد کنم. دوباره برگ بدهم و نفس بکشم. وی هم‌چون تمام آدم‌های روی زمین از آینده‌ی خویش خبر ندارد. راه پُر از مِه است!مگر تمام ِ طول ِ عمر ِ بودنمان در این زیستگاه ِ سمی یک چشم بر هم زدن بیشتر نیست؟ مگر ما در این پهنه‌ی پهناور ِ هستی هیچ نیستیم؟ پس چرا وقتی چشم می‌بندیم ذهنمان آنقدر مرور می‌کند و مرور می‌کند و شبان و روزهایی را به یاد می‌آورد که گویی قرن‌هاست در این جا گیر افتاده‌ایم. نه نمی‌توانم از یاد ببرم. نمی‌توانم خوشی‌هایی که گه‌گاه در همین زیستگاه ِ سمی تجربه کرده‌ام را از یاد ببرم. ولی مگر تلخی‌ها از یاد رفته‌اند؟ آن‌ها که ماندگارتر و ته‌نشین‌شده‌تراند.وی متلاشی و پاشیده شده است روی تقویم.یادم می‌آید و یادم می‌ماند که چه چیزهایی را خودم نخواستم. یادم می‌آید که د خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....ادامه مطلب
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 19:04

نه شب داریم و نه روز.. نام ِ این چیزی که درحال کردنش هستیم زندگی نیست، تحمل است.. وگرنه چه معنی‌ای دارد در هیچ ثانیه‌ای از این شبانه‌روز هیچ سروتونینی در بدن ترشح نشود؟ یک جای کار بدجوری می‌لنگد. پای این زندگی همیشه لنگ بوده، اما دیگر اینهمه مسخرگی و سیاهی و کثافت یک جا باهم؟ چه گناهی داریم؟ خود ِ من چه گنـ..

حوصله‌ی نوشتن هم ندارم..

خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 67 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 19:04

و همه‌ی ما یک روز به جایی خواهیم رسید که دیگر نه هوایی یرای نفس کشیدن داریم و نه معنایی برای به رخ کشیدن و نه دلی برای تقدیم کردن و نه هدفی برای قدم برداشتن و نه چشمی برای دیدن ماه در تاریکی آسمان و نه مقصدی برای رسیدن و نه دوستی برای خوش گذراندن و نه پولی برای خرج کردن و نه روزی برای به شب رساندن و نه حواسی برای جمع کردن و نه حافظه‌ای برای به یاد آوردن آخرین تصویر باقیمانده از آن‌چیزهایی که باید و نه گوشی برای شنیدن صدای برخورد آب‌های خلیج فارس به صخره و نه آغوشی که داخلش گم و گور شوی و نه لبی که بوسانیده شود و ببوساند و نه اعصابی که تحمل پلیدی‌ها را داشته باشد و نه هیچ چیز دیگر...یک روز می‌آید که ما هیچ نداریم... هیچ‌هیچ‌هیچ... خیلی ساله دیگه نامه نمیده.....ادامه مطلب
ما را در سایت خیلی ساله دیگه نامه نمیده.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : who-cares-about-my-diary بازدید : 117 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 19:04